کد مطلب:166465 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:218

نهضت حسین صحنه آزمایش انسانها
عمرو بن قیس مشرقی، گفته است: من و پسرعمویم در منطقه قصر بنی مقاتل، خدمت حسین (ع) رسیدیم و بر او سلام كردیم.

پسرعمویم به آن حضرت گفت: این سیاهی محاسن شما، در اثر خضاب است، یا آنكه رنگ موی شما بطور طبیعی سیاه است؟

فرمود با خضاب (آن را سیاه نگه می دارم) زیرا موی ما بنی هاشم زود سفید می شود.

آنگاه پرسید: آیا به یاری من آمده اید؟

من گفتم: مردی عیالمندم، و مال بسیاری از مردم نیز در نزد من است، چون نمی دانم


كار شما به كجا می انجامد، می ترسم كه امانت مردم ضایع شود.

پسرعمویم نیز مانند همین سخن را به زبان آورد.

حسین (ع) فرمود: پس از اینجا بروید تا فریاد من را نشنوید و اثری از من نبینید، كه براستی هر كس فریاد ما را بشنود و یا (از دور) سیاهی و شبح ما را ببیند، ولی درخواست ما را نپذیرد و به فریاد ما نرسد، بر خدای بلند مرتبه واجب است كه او را به خواری به جهنم اندازد. [1] .

ماجرای این مرد، خاطره عافیت طلبی های مقدس نماها را تداعی می كند كه چگونه به هنگام خطر، یعنی آنجاها كه پای فدا كردن مال و جان به میان می آید، امور كم اهمیت و گاه مستحبی را دستاویز قرار می دهند و خود را از صحنه به كنار می كشند.

درست است كه امانت مردم مهم و حفظ آن واجب است، اما، در هنگامی كه جان و مال و آبروی افراد بسیاری، مورد تجاوز قرار گرفته است و از همه مهمتر حرمت دین خدا، سنت پیامبر، و خاندان پاك او بگونه ای شكسته می شود كه فرزندان رسول خدا آواره در بیابانها می گردند، آیا به رخ كشیدن امانت داری و پیشگیری از اتلاف مال مردمان، فراز از مسئولیت نیست؟ آنهم در برابر امام معصوم؟ درس تقوا و درستكاری به حسین؟!! زهی بی خردی و دنیا طلبی!

مردم بسیاری در طول راه با حسین (ع) برخورد می كردند، برخی از ترس آنكه مبادا امام از آنها درخواست یاری نماید، خود را از چشم آن حضرت پنهان می كردند و یا مسیر خویش را تغییر می دادند، برخی دیگر با بی شرمی خدمت امام می رسیدند ولی از یاری دادن و همراهی كردن او خودداری می كردند و بگونه ای صریح دست رد بر سینه حسین (ع) می زدند، برخی تا مراحلی پیش آمدند، گروهی همین كه از اخبار كوفه آگاه شدند و دانستند كه همراهی حسین (ع) مخاطره آمیز است از همان نیمه راه برگشتند. برخی تا منازل بعدی هم پیش آمدند، و افرادی هم تا آخرین لحظات


مقاومت كردند، اما پیش از آنكه كشته شوند، از امام جدا شدند. یكی از آن افراد «ضحاك بن عبدالله مشرقی همدانی» است كه خود چنین می گوید:

من و «مالك بن نضر ارحبی» بر امام حسین (ع) وارد شدیم، پس سلام كردیم، و در محضر وی نشستیم.

آن حضرت خوش آمد گفت و پاسخ سلام ما را داد و پرسید: به چه منظوری نزد من آمده اید؟

عرض كردیم: برای سلام و درخواست عافیت برای شما، تا هم عهد خود را تجدید كرده باشیم و هم به شما خبر دهیم، كه مردم كوفه برای جنگ با شما آماده اند!

امام فرمود: خدا ما را بس است و او سرپرست و مددكار خوبی است.

چون خواستیم از او جدا شویم و خداحافظی كنیم، فرمود:

چه مانعی دارید كه مرا یاری كنید؟

مالك بن نضر، كه همراه من بود گفت: هم قرض داریم و هم گرفتار زن و فرزند هستیم.

من نیز گفتم گر چه مرا نیز از همین گرفتاریهای قرض وزن و بچه هست، ولی حاضرم تو را همراهی كنم و در راه فداكاری نمایم، اما به شرط آنكه هرگاه بی كس ماندی و یاری من تو را سودی نداشت، اجازه بدهی شما را رها كنم و در پی كار خویش بروم.

امام شرط مرا پذیرفت، پس من نزد وی ماندم [2] تا آنكه روز عاشورا فرا رسید و یاران او به شهادت رسیدند و جوانان و خود آن حضرت مورد حمله دشمن واقع شدند، و از اصحاب امام جز دو نفر به نامهای «سوید بن عمرو بن ابی مطاع خثعمی» و «بشر بن عمرو خضرمی» كسی باقی نماند. آنگاه به حسین (ع) عرض كردم:

ای فرزند پیامبر خدا! مرا با تو قرار بر این بود كه تا یاورانی داشته باشی، همراه تو بمانم و شما را یاری دهم، ولی هنگامی كه یاران و همراهان تو كشته شدند، آزاد


باشم و بروم. هم اكنون آن زمان فرا رسیده است.

فرمود: راست گفتی، اما چگونه از دست این لشكر بزرگ می گریزی؟ اگر می توانی، راهی برای فرار پیدا كنی، مرا با تو كاری نیست.

چون من از قبل، اسبم را آماده در میان خیمه ای بسته بودم و پیاده با دشمن جنگ می كردم، هنگامی كه لشكر عمر سعد اسبهای یاوران حسین را پی می كرد، اسب من سالم باقی ماند. و من آن روز دو نفر از دشمنان امام را كشتم و دست فرد دیگری را قطع كردم، این كار من مورد تحسین امام (ع) واقع شد، بگونه ای كه چند بار فرمود:

«لا تشل، لا یقطع الله یدك جزاك الله خیرا من اهل بیت نبیك صلی الله علیه و آله.»

دستت درد نكند و شل نشود، خدا هرگز نگذارد دست تو قطع شود. و پروردگار پاداش نیكویی به خاطر خاندان پیامبر (ص) بتو عنایت كند. [3] .

هنگامی كه مرا اجازه رفتن داد، اسب خویش را از خیمه بیرون آوردم و بر پشت او سوار شدم و با تازیانه بر او زدم بگونه ای كه روی سم پاهای خود، بلند شد، آنگاه افسارش را رها كردم تا پیش بتازد، دشمن كه این حالت را دید، ناگزیر راه باز كرد و من صفهای آنان را شكافتم و بیرون آمدم.

یازده نفر از سپاه دشمن به تعقیب من پرداختند، نزدیك بود كه به من دست یابند و مرا گرفتار سازند كه چند نفر از دوستان و آشنایان پیشین، به نامهای: «كثیر بن عبدالله شعبی» «ایوب مسرح خیوانی» و «قیس بن عبدالله صائدی» مرا شناخته و با شفاعت آنان خداوند مرا نجات داد.

گرچه ضحاك بن عبدالله، امام را در لحظه های آخرین، تنها گذارد، و سعادت بزرگی را از دست داد و نامش در كنار نام شهدای كربلا ثبت نشد، ولی با آنكه او همچون مردم كوفه به آن حضرت نامه ننوشت و پیام نفرستاد، اما روی پیمانی كه با حسین (ع) بسته بود استوار باقی ماند و دعای خیر امام را توشه آخرت خود ساخت، و تن به


خواری و بدنامی نداد.


[1] ثواب الاعمال و عقاب الاعمال، شيخ صدوق ص 409.

[2] تاريخ طبري، ج 5، ص 418.

[3] طبري، ج 5، ص 444 و 445.